سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( یکشنبه 91/8/28 :: ساعت 2:4 صبح)

    دلم تنگ شده برای گتوند:روستایی کوچک در چند کیلومتری شهرستان شوشتر در استان خوزستان.دلم تنگ شده...برای همان وقتهایی که هنوز "روستا" بود و مثل حالا شهر نشده بود...صفای دو سال کودکی، کوچه هایی که همه خاکی بود اما آرامش بخش. و آب-تنی در رودخانه ی نزدیک آن روستای باصفا...دل بی درد، و روح پاک بچگی.افسوس که هرگز بر نمی گردد...دلم بچگی هایم را میخواهد. خوش به حال قیصر که وقتی حس الان مرا داشت راحت حرف دلش را زد:

    بال های کودکی

    باز آن احساس گنگ و آشنا
    در دلم سیر و سفر آغاز کرد
    باز هم با دست های کودکی
    ...
    سفره ی تنگ دلم را باز کرد

    باز برگشتم به آن دوران دور
    روزهای خوب و بازی های خوب
    قصه های ساده ی مادر بزرگ
    در هوای گرم شب های جنوب

    رختخوابی پهن، روی پشت بام
    کوزه های خیس، با آب خنک
    بوی گندم، بوی خوب کاهگل
    آسمانِ باز و مهتاب خنک

    از فراز تپه می آمد به گوش
    زنگ دور و مبهم زنگوله ها
    کوچه های روستا ، تنگ غروب
    محو می شد در غبار گله ها

    های و هوی کوچه های شیطنت
    دست دادن با مترسک های باغ
    حرف های آسمان و ریسمان
    حرف های یک کلاغ و چل کلاغ

    روزهای دسته گل دادن به آب
    چیدن یک دسته گل از باغچه
    جست و جوی عینک مادر بزرگ
    توی گرد و خاک روی طاقچه

    فصل خیش و فصل کشت و فصل کار
    فصل خرمنجا و خرمن کوب بود
    خواندن خط های در هم توی ماه
    خواب های روی خرمن خوب بود

    روزهای خرمن افشانی که بود
    خوشه ها در باد می رقصید شاد
    دانه های گندم و جو را زکاه
    پاک می کردیم با آهنگ باد

    در دل شبهای مهتابی که نور
    مثل باران می چکید از آسمان
    می کشیدیم از سر شب تا سحر
    بارهای کاه را تا کاهدان

    آسمان ها در مسیر کهکشان
    ریزه های ماه را می ریختند
    اسب ها از بارشان ، در طول راه
    ریزه های کاه را می ریختند

    ریزه های کاه خطی می کشید
    از سر خرمن به سوی کاه دان
    کهکشانی دیده می شد در زمین
    کهکشانِ دیگری در آسمان

    توی خرمنجای خاکی کیف داشت
    بازی پرتاب « توپ آتشی »
    « دوز » بازی های بی دوز و کلک
    جنگ با « تیر و کمان های کِشی »

    جنگ مردان مثل جنگ واقعی
    جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود
    جنگ ما مانند « جنگ زر گری »
    گرچه پر آشوب، اما خوب بود

    مرگ ما یک چشم بستن بود و بس
    خون ما در جنگها بی رنگ بود
    هفت تیر چوبی ما بی صدا
    اسب های چوبی ما لنگ بود

    آسیاهای قدیمی خوب بود
    دوستی های صمیمی خوب بود
    گر چه ماشینهای ما کوکی نبود
    باز « ماشینهای سیمی خوب بود»

    ظهر ها بعد از شنا و خستگی
    ماسه های نرم کارون کیف داشت
    وقت بیماری که می رفتیم شهر
    سینمای گنج قارون کیف داشت

    روزها در کوچه های رو ستا
    دیدن ملای مکتب ترس داشت
    دیدن جن توی حمام خراب
    دیدن یک سایه در شب ترس داشت

    چشم ها، هول و هراس ثبت نام
    دست ها، بوی کتاب تازه داشت
    گر چه کیف ما پر از دلشوره بود
    باز هم دلشوره ها اندازه داشت

    « باز باران با ترانه » می گرفت
    دفتر« تصمیم کبری » خیس بود
    « خاله مرجان » و خروس ساده اش
    که پر و بالش سرا پا خیس بود

    روز های باد و باران تگرگ
    تیله بازی های ما با آسمان
    تیله های شیشه ای از پشت بام
    صاف، غِل می خورد توی ناودان

    بعضی از شب ها که مهمان داشتیم
    گرم و روشن بود ایوان و اتاق
    می نشستیم از سر شب تا سحر
    فال حافظ بود و گرمای اجاق

    « هفت بند » کهنه ی « کاکا علی »
    ناله اش مثل صدای آب بود
    شاهنامه خوانی « عامو رضا »
    داستانش رستم و سهراب بود

    یاد شربت های شیرین و خنک
    توی ظهر داغ عاشورا به خیر !
    یاد آشِ نذری همسایه ها
    روضه ها و نوحه خوانی ها به خیر!

    یاد ماه روزه و شب های قدر
    یاد آن پیراهن مشکی به خیر!
    یاد آن افطارهای نیمه وقت
    روزه های کله گنجشکی به خیر!

    قهرها و آشتی های قشنگ
    با زبان آشنای « زرگری »
    یک دوچرخه، چند چشم منتظر
    بعد از آن هم بوی چسب پنچری

    چال می کردیم زیر یک درخت
    لاشه ی گنجشک های مرده را
    " چینه " می دادیم نزدیک اجاق
    جوجه های زرد سرما خورده را

    خواب می رفتیم روی سبزه ها
    سیر می کردیم روی آسمان
    راه می رفتیم روی ابرها
    تاب می بستیم بر رنگین کمان ...

    ناگهان آن روزها را باد برد
    روزهایی را که گل می کاشتیم
    روزهایی که کلاه باد را
    از سرش با خنده برمی داشتیم

    بال های کاغذی آتش گرفت
    قصه های کودکی از یاد رفت
    خاک بازی های ما را آب برد
    بادبادک های ما بر باد رفت

    آه، آیا می توان آغاز کرد
    باز این راهِ به پایان برده را؟
    می توان در کوچه ها احساس کرد،
    باز بوی خاکِ باران خورده را؟

    می توان یک بار دیگر باز هم
    بال های کودکی را باز کرد؟
    چشم ها را بست و بر بالِ خیال
    تا تماشای خدا پرواز کرد؟

    زنده یاد قیصر امین پور

     



  • کلمات کلیدی :


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دعا میخوام
    کربلا
    ارگ بم
    سمتی که آسمان و زمین می خورد به هم
    رفتم و شد
    دعا
    به یاد دو استاد مهر
    سنگ
    یه حرفایی همیشه هس
    دعای تحویل سال به زبان پارسی
    آه ها...
    تن بی سر
    بال های کودکی
    پنج سال
    اصلا دلم تنگ نشده
    [همه عناوین(109)][عناوین آرشیوشده]