سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( شنبه 87/2/7 :: ساعت 2:28 عصر)

    صدای تو مرا باز دوباره برد
    به بوی لحظه های بی بهانگی
    که دل به گریه ها و خنده های بی حساب میزنیم
    به " آی روزگار ..."های حسرت دروغکی
    غم فراق دلبر به خواب هم ندیده ی همیشه بی وفا
    به جور کردن سه چهار بیت سوزناک زورکی
    به رفت و آمد مدام بادها و یادها
    سوار قایقی رها
    به موج موج انتهای بی کرانگی
    دوار گردش نوار ...
    مرور صفحه ی سفید خاطرات خیس ...
    صدا تمام شد!
    سرم به صخره ی سکوت خورد ...
    آه بی ترانگی!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 87/1/31 :: ساعت 4:25 عصر)

    پریروز با خوندن پست وبلاگ "زن بودن ممنوع" ، یه متنی اومد به ذهنم که چن وقت پیش تو یه وبلاگ خونده بودم. راستش وقتی بعد از کمی تغییر ، اون روز گذاشتمش اینجا نه اسم وبلاگو به یاد داشتم ونه میدونستم نویسنده ش کیه تا اینکه امروز توی کامنتها دیدم آبجی رضوان و مجهول عزیز لطف کرده ن و نوشته ن که این متن اولین بار توی وبلاگ چهارم شخص مجهول آورده شده به نقل از هفته نامه همشهری جوان و خانم نفیسه مرشد زاده هم نویسنده اصلی متن هستند. بی نهابت از این دو عزیز ممنونم که به من کمک کردند که امانتدار باشم. از همه دوستان هم عذر میخوام بابت ناآگاهیم.
    ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند.
    وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند. با رئیس دعوایمان می شد و ‏اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما ‏خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همه کارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته ‏طلا؟ تپانچه ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟... نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، ‏سر مردش سوار است. آن گلوله الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز ‏نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.‏
    سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق ‏بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ‏ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با ‏چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را ‏می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست. وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های ‏شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، نمی فهمد. مردها ‏نمی فهمند. از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از ‏حقایق هستی محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.‏مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند ‏و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.‏
    به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما ‏خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی ‏خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیه همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، ‏داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان ‏را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ‏ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم.
    افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان ‏هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم ‏همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با ‏یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ‏ریس می کنیم. افتخارآمیز است.‏
    دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل ‏کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود ‏بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن ‏مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمه گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، ‏خودش است. نیمه دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.‏
    مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همه حق و حقوقمان ‏رسیده ایم. زنده باد تساوی!‏
    بحث طعم خوش پیروزیه! شکوه پیروزی مدرن؟ فقط نفهمیدم کی برد؟!



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( دوشنبه 87/1/26 :: ساعت 10:24 صبح)

    دیشب وقتی خبر بمب گذاری شیراز رو شنیدم برای چند لحظه خشکم زد
    نه فقط بخاطر درد خود این حادثه!
    که از درد مسکوت گذاشتنش!
    توی این حادثه حداقل صد ایرانی کشته و زخمی شدند... : نگفتم چه مذهبی داشتند یا چه گرایش سیاسی!! نه! :بیش از صد انسان تیکه تیکه شدند
    و چراباید خبر این درد بعد از "نتایج رقابت های فوتبال باشگاه های فرانسه" و "کشته شدن چند نفر در حادثه رانندگی در
    لیبی" از صدا و سیما پخش بشه؟
    یادم اومد بمب گذاری ماه رمضون اهواز : خیابون سلمان فارسی (نادری) . که مث الان با کلی تاخیر و اونم خیلی خلاصه و لابلای خبرهای ردیف چهارم و پنجم پخش شد!!
    دلیل این سکوت و سانسور چیه؟
    : هموطنان ما بی ارزشند؟
    حادثه کشته شدن انسانها مهم نیست؟
    یا شرم آوره که با اونهمه ادعای حراست و امنیت و .... نتونند جلوی این حوادث رو بگیرند؟
    مگه صدا و سیما ادعا نمیکنه با مردم صادقه؟چرا این رسانه توی رسالت خودش که همانا خبررسانی بیغرض و شفاف هست اینطور کوتاهی میکنه؟
    شهدای حادثه سقوط هواپیمای سی- صدوسی هم برامون عزیزند. اما تبعیض چرا؟؟؟؟ : باید حتما بین کشته شده ها چند "خبرنگار" از رسانه ملی باشه تا خبرش بسرعت و با وسعت هرچه تمام تر و در حد یک "عزای ملی" بیان بشه؟ تا خبر با تیتر درشت بیاد؟ تا اولین خبر صدا و سیما بشه؟ تا مث سقوط شهید کاظمی و همراهاش مورد کم لطفی قرار نگیره؟
    سال 78 بجای خبر کتک کاری و... کوی دانشگاه ، گزارش دوستی یه سگ و یه گربه ی خانگی رو پخش کردند!! چرا؟ : گفتند اینها مشتی ضد نظام بوده ند پس سانسور کردیم!!
    کشته های اهواز چی؟: چن تا عابر بودن مث من و تو که یدفه با انفجاری خونواده شون داغدار شد!!
    و شیراز چی؟ اونها که دیگه برای دعا رفته بودند!! جالب اینه که از همین عزیزان با لفظ شهید و با تجلیل یاد میشه... پس دیگه اگه تروریست و خرابکار!! میدونستدشون میخواستند چه کنند!!

                                                                                * لینک های مرتبط:
                                                             
                                                             پاسخ به دو سوال درباره‌ی انفجار شیراز/ کوثر
                                                             سیما جان ! خسته نباشی /آهستان
                                                             گزارش بمب گذاری در کانون رهپویان/ عطر سیب
                                                             سانسور حیرت انگیز انفجار شیراز در رسانه ی ملی/ عصر ایران
                                                             بمب در حسینیه ی سیدالشهدای شیراز/فلورانس مهربون

                                                            گزارش عینی از لحظات انفجار بمب/ مرفه بادرد
                                                             انفجار در شیراز ماهیت وهابیت را افشا کرد/ نامحرمانه
                                                             گزارش بمب گذاری در شیراز/ نحل
                                                             ... و خدا داناتر است/ زیرزمین هفتم
                                                            با نگاه آخرینش خنده کرد.. / چتر
                                                            رهپویان وصال به وصال رسیدند / بی عینک



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 87/1/25 :: ساعت 9:56 صبح)

    تقدیم به...
    دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمیدکه هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد .کفر گفت و سجاده دور انداخت،خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند،می ترسید راه برود، می ترسیدزندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم،‌نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید،زندگی را نوشید،زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد،می تواند...

    او در یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،مقامی را بدست نیاورد،اما...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید،روی چمن خوابید،کفش دوزکی را تماشا کرد،سرش را بالا گرفت وابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،لذت برد و سرشار شد و بخشید،عاشق شد و عبور کرد و تمام شد... او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود...



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 87/1/20 :: ساعت 2:29 عصر)

     

    شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی آیا؟!

    تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی آیا ؟



    شبیه یک پرنده، خیس از باران که می آیم

    تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی آیا ؟!



    پس از طی کردن فرسنگها راهی که می دانی

    کنار خستگیها، تکیه گاهم می شوی آیا ؟!


    نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری

    تو تصحیح تمام اشتباهم می شوی آیا ؟!



    ا گر بی روز و بی تقویم ماندم من

    به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شوی آیا؟!



    برای دوستم داری گواهت بوده ام عمری

    برای دوستت دارم گواهم می شوی آیا؟!




    پس از صد سال ا گر بد ترجمه کردی نگاهم را

    به پاس اشکهایم عذر خواهم می شوی آیا ؟!



    تو شیرینتر از آن هستی که شادابیت کم گردد

    و از خود تلخ می پرسم تباهم می شوی آیا؟ 


    شاعر ؟



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 87/1/18 :: ساعت 1:18 عصر)

    سلام مسیح عزیزم،
    بار اولم نیست که به تو سلام میکنم. آخرین بار هم نخواهد بود.
    اما تا حالا با اشک برات ننوشته بودم.
    مسیح عزیزم
    میدونم همه چیو میدونی اما میخوام بگم برات تا خودم سبک شم
    اینجا همه چی ریخته به هم
    انقدر مردم گیج شده ند که یادشون میره به مهربونی تو فکر کنن
    انقد آدمها قاطی کرده ن که یادشون رفته که روش تو مدارا بود! نه توهین و حمله
    انقدر درگیر ماشین ها شده ند که فراموش کرده ند که تو بشارت اومدن برادرت رو داده بودی بهشون...
    نمیدونم شایدم فقط به همون خاطر ورداشتند و حرفهاتو تحریف کردند....
    ناراحت نشو عزیزم
    مردم اغلب همینه کارشون:
    فراموشی!
    یادته پیروان موسی؟ اونهمه پاشدن و رفتند تا به ارض موعود برسن؟ وقتی رسیدن اصلا یادشون رفت که اونهمه رنج سفر فقط واس این بود که میخواستند اولین قومی باشن که وقتی"احمد" توی ارض موعود ظهور میکنه بهش خوشامد بگن!!
    انقد یادشون رفت که شدن قاتل جونش!
    چرا راه دور میریم: یادته بعد از اونهمه اصرار و پافشاری محمد ٍ ما هم مردم یادشون رفت که تنها جانشین برحقش علی بود و بس؟
    دیدی همون یتیمهایی که علی براشون شبونه غذا می برد چه جوری حسینش رو تیکه تیکه کردن؟
    میدونم امروز که "پیروان غیرواقعی تو" به برادرت توهین میکنن همونقدر زجر میکشی که پیامبر ما کشید وقتی مردمش دچار فراموشی شدند و علی رو تنها گذاشتند ...
    اما نازنینم
    حماقت آدمها که دیگه پای پیامبراشون نیست . هست؟ اما شماها انقدر خوبین که لغزش اونها رو هم پای خودتون مینویسین.
    مسیح خوبم!
    میدونم دلت خونه
    اما شنیدم طاقتت هم زیاده
    مث طاقت مهدی .... که هی می بینه ما چه میکنیم و به رومون نمیاره
    مسیحم!
    میدونم تو هم منتظری
    گمونم فقط تویی که خوب می فهمه مهدی چی میکشه
    راستی: سلام ما رو به مهدی برسون
    بگو خیلی جات خالیه
    منتظر هردوتونیم.

    پ. ن. : خاله بهار دعوتم کرد برات بنویسم. دوست دارم منم از همه بخوام این کارو بکنن. به ویژه از این دوستان دعوت میکنم تا نامه ای به تو بنویسن: رضوان ، کبریا ، صبا ، سرگیجه ، جوون و عمو اکبر .



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 87/1/7 :: ساعت 10:44 صبح)

    به ذهن راکد تکرار ناگهان بدهید
    به کام دشنه و تابوت طعم جان بدهید
    چقدر گمشده ام من در ازدحام شما
    قسم به آیینه من را به من نشان بدهید
    نه! آب رفع عطش را نمی کند از من
    به جای تکه نان لطفاً آسمان بدهید
    و وقت می گذرد زود دار زنید
    به قدر صحبت آخر ولی امان بدهید :
    منم! من این به گل آلود ِ روح ِ زخمیتان
    اگرچه جرأتتان نیست سر تکان بدهید
    از : ابوالفضل توکلی شاندیز

  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( دوشنبه 86/12/27 :: ساعت 9:27 صبح)

    شاید جواب آیا راًی میدهید برای بعضی ها مهم باشه اما بنظر من بجای این سوال کلیشه ای و ...! یکی باید از کدخدا-بعداز-این بپرسه: آقا! خانوم! تو اصلا به فکر همولایتی هات هستی؟؟؟ درداشونو میشناسی؟ اصلا وقتی از ولایتت انتخاب شی دیگه سراغی از همسایه هات می گیری؟... یا دیگه اصلا میری تو هم شهر نشین می شی تا دیگه حتی همسایه شونم نباشی؟که بعدها واسه ازدواج بچه هات اولین ملاکت "رجال" بودن بابا و ننه طرف باشه؟
    این سروده ی"آرش شیدایی"دردی رو تو دلم زنده میکنه: که اونی که واسه پیروز شدن!! (عین لفظی بود که از یکی از تبلیغات-چی ها شنیدم) راًی میخره کجا و اونی که بفهمه یتیم همسایه شب عید نداره کجا!
    چقدر کم میاریم مرحوم امیرکبیر رو که واسه درد همولایتی هاش زار بزنه!!

    از ولایت چه خبر؟
    در ولایت همه چیز آرام است        همه بر وفق مراد
    چشمه ها جوشانند       گاو ها پر شیرند         رمه ها پرواری
    حاجیان سبحه و سجاده بدست         از تفاخر سرمست              رو به مسجد دارند
    در ولایت همه چیز آرام است       همه بر وفق مراد
    زارعان بیل بدوش          با فغانی خاموش            تخم حسرت کارند
    از ولایت چه خبر؟
    گوش صاحبده ما سنگین است
    سفره اش رنگین است           اهل نذر است و نیاز
                     اهل ذکر است و نماز
    در ولایت همگان مسجدی اند             همگان اهل خدا
    از ربا نیست خبر           از زنا نیست خبر             خبر از خلوت شیطانی نیست
    همه بی دوز و کلک       همه بی روی و ریا           الغرض غیر مسلمانی نیست
    گر در این آبادی          پسران بیکارند              پسران معتادند               قصه تقدیر است!
    رفت اگر دختر بیچاره ی بی شوی خطا            کار شیطان بوده است!
    شد یکی حاجی و دیگر شده بی برگ و نوا      کار یزدان بوده است!
    ورنه بیدینی نیست!
    آه ای مردم آبادی دور         خوابتان شیرین باد
    آب اگر برد گلیم زن بی شوی چه غم؟
    او خدایی دارد!
    در ولایت همه چیز آرام است      در ولایت خبری نیست که نیست
    آخور گاو همه پر کاه است        گاو ها بر سر آخور دائم!
     گاو ها پر شیرند         رمه ها پرواری...



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 86/12/25 :: ساعت 1:5 عصر)

    درست با شروع تو دلم تمام می شود
    و با وجود سوختن دوباره خام می شود
    دوباره بعد رفتنت وداع-بغض می کنم
    چو می رسی لبم پر از غزل-سلام می شود
    اگرچه کشته ای مرا تورا حلال می کنم
    ولی چرا وجود تو به من حرام می شود
    بیا به من سری بزن ببین که بی حضور تو
    چقدر خلوتم ز غم پر ازدحام می شود
    بدون تو میان های و هوی های زندگی
    دوباره بحث تلخ نان و ننگ و نام می شود
    و باز در حضور تو من اعتراف میکنم
    درست با شروع تو دلم تمام می شود

    از: ابوالفضل توکلی شاندیز



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 86/12/21 :: ساعت 10:31 صبح)

    دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم
    چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم
    نعره نیستند تا ز نای برآورم
    دردهای من نگفتنی است
    دردهای من نهفتنی است
    دردهای من گرچه مثل درد مردم زمانه نیست
    درد مردم زمانه است
    مردمی که کفش هایشان درد میکند
    مردمی که چین پوستینشان
    مردمی که رنگ روی آستینشان
    مردمی که نامهایشان
    جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
    درد می کند
    من ولی تمام استخوان بودنم
    لحظه های ساده ی سرودنم
    درد می کند
    انحنای روح من
    شانه های خسته ی غرور من
    تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
    کتف گریه های بی بهانه ام
    بازوان حس شاعرانه ام
    زخم خورده است
    دردهای پوستی کجا؟
    درد دوستی کجا؟
    این سماجت عجیب
    پافشاری شگفت دردهاست
    دردهای آشنا
    دردهای بومی غریب 
    دردهای خانگی
    دردهای کهنه ی لجوج
    اولین قلم
    حرف، حرف درد را
    در دلم نوشته است
    دست سرنوشت
    خون درد را
    با گلم سرشته است
    پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
    درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
    پس چگونه من
    رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جدا کنم؟
    دفتر مرا دست درد می زند ورق
    شعر تازه ی مرا درد گفته است
    درد هم شنفته است
    پس در این میانه من
    از چه حرف می زنم؟
    درد حرف نیست
    درد نام دیگر من است
    من چگونه خویش را صدا کنم؟
    زنده یاد قیصر امین پور

     .....................................................................................................................

    عجب از این سیاه شهر
    عجب از این سیاه شهر
    که مرد و زن ، سیاه ها سپیدها ، همه شبیه یکدگر
    عجب ز تو ، عجب ز من
    که درد هایمان یکی است ، نگاه یخزده ، خوشی و غصه هایمان ، نت صدایمان یکی است
    عجیب نیست که آسمان روی سر ، دروغ ها فریب ها
    که حرفهایمان یکی است ، صدای پایمان یکی است
    سلاممان کلاممان ، مرض ، دوایمان یکی است
    غریبگی و دوستی ، صدای سازهایمان ، صدای گریه هایمان و اسم هایمان یکی است
    عجب از این سیاه شهر
    که قصه های مردمان ، صدای خنده های آب
    و خانه های روی هم و تپه های عاشقی
    همه شبیه یکدگر.............همه یکی است

    (شعردوم از ؟)



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   11      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دعا میخوام
    کربلا
    ارگ بم
    سمتی که آسمان و زمین می خورد به هم
    رفتم و شد
    دعا
    به یاد دو استاد مهر
    سنگ
    یه حرفایی همیشه هس
    دعای تحویل سال به زبان پارسی
    آه ها...
    تن بی سر
    بال های کودکی
    پنج سال
    اصلا دلم تنگ نشده
    [همه عناوین(109)][عناوین آرشیوشده]