سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غریب آشنا
  • غریب آشنا ( دوشنبه 90/4/27 :: ساعت 11:58 صبح)

    اول: میلاد نجات دهنده ی جهان حضرت مهدی موعود (عج) رو تبریک میگم. این عید یکی از زیباترین عیدها تو دل منه. از خدا میخوام وقتی میاد ما کنارش باشیم، و در رکابش. هر وقت یادش میکنم یا برا سلامتیش دعا می کنم انگار یه جون تازه میگیره دلم. جدی میگم! امتحان کنین.

    دوم: یه مدته که وقتی صبح ها حدود ساعت 5.5 که از خونه میزنم بیرون گاهی توی تاکسی نغمه ای به گوشم میخوره...صدایی دلنشین، آشنا، گرم...که همه تون میشناسین..مرحوم خسرو شکیبایی. دوس داشتم همه شو بشنوم. بعد از چند روز جستجو تو اینترنت و سایتهای فیلتر شده و لینکهای شکسته و ...بالاخره آهنگو دانلود کردم. حیفم اومد نتیجه اینهمه تلاش رو فقط خودم تنهایی حال کنم. برا همین لینکشو برا همه گذاشته م:

    به یاد خسرو شکیبایی. سالگرد سومین سال پرگشودنش. 28 تیر.
    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود

    چگونه سایهء سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام می کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود

    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها

    به راه پرستاره می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان

    کنون که آمدیم تا به اوجها
    مرا بشوی با شراب موجها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن

    نگاه کن که موم شب به راه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحه سیاه دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    به روی گاهواره های شعر من

    نگاه کن
    تو میدمی و آفتاب می شود...
    (فروغ فرخزاد)

    بخشی از این دکلمه قبلا در برنامه ای بنام ماه عسل در روزهای ماه مبارک رمضان پخش می شده. دوستانی که علاقمندند میتونن این دکلمه رو از اینجا دانلود کنن.
    آفتاب می شود



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 90/3/17 :: ساعت 12:37 عصر)

    چند وقته که احساس غربت عجیبی باهامه
    انگار دیگه هیچ جا آرامش «تو وطن بودن» رو ندارم... نه تو شهرایی که به اجبار زمونه باید اونجاها باشم و نه حتی توشهرهای زادگاهم، خوزستان. چرا اینجوری شده م؟ نکنه روزی برسه که با افق و غروب و ابرا هم غریبه بشم؟ اسم این چیه نمیدونم بی هویتی...پوچی...خودباختگی...نمیدونم هرچی هس فقط میدونم پوچی و سبکی نیس..برعکس سنگینی این بغض همه جا باهامه. وقتی از اهواز و کارون دور میشم خیلی زود دلتنگ میشم اما وقتی برمیگردم حس میکنم دیگه این مادر فرزندشو نمی پذیره نمیشناسدش باهاش غریبی میکنه. از خاکی بودنم کم نشده. هنوز با همه زود خودمونی هستم. هنوز وقتی به یاد خونگرمی مردمش میفتم بغض میکنم و دلم شرجی و خاک و آلودگی هواشو هوس میکنه. دلم تنگ میشه برا آدمایی که محرومیت هنوز نتونسته صمیمتشون رو کمرنگ کنه. اما چرا زادگاهم بام غریبی میکنه؟ چرا هیچ جا دیگه احساس «خونه بودن» رو برام نداره؟ دلم میخواد تابستون تو گرمای نفسگیر خوزستان شهر به شهر و روستا به روستا بگردم شاید دیدن آثار باستانی "آنزان/ انشان" ایذه و شوش، شاید لمس درد و رنج آبادان و خرمشهر از یاد رفته، شاید سرزندگی و سرسبزی باغهای شوشتر، یا غم قیصر خفته در گتوند، یا سرمای شنا تو آب زلال دزفول، یا تندی بوی گاز مسجد سلیمان، یا تیزی آفتاب و شرجی ماهشهر، یا خاطرات پاک کودکیهای دور و گمشده ی اهواز....شاید یکی از اینها بالاخره بتونه روح خسته مو تکونی بده... یه جوری تکونم بده که بالاخره زادگاهم بام آشتی کنه، منو بپذیره، و بهم آرامش بده. چرا من دیگه مال هیچ جا نیسنم؟
    دوست خوبی داشتم که یه بار برام این شعرو نوشت...و ایکاش پیشم بود الان...شاید اون میتونست بهم بگه من چه مرگمه؟...ولی باز هم چه سود که دیگه "اینجا" و "اونجا" هیچکدوم مفهومی ندارن برام...
    اینجا آسمان ابری ست آنجا را نمیدانم
    اینجا شده پاییز آنجا را نمیدانم
    اینجا فقط رنگ است آنجا را نمیدانم
    اینجا دلی تنگ است آنجا را نمیدانم



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( یکشنبه 90/1/7 :: ساعت 8:54 صبح)

    اولین روز دبستان بازگرد                کودکی ها، شاد و خندان باز گرد
    بازگرد ای خاطرات کودکی             بر سوار اسب های چوبکی
    خاطرات کودکی زیباترند                یادگاران کهن مانا ترند
    درسهای سال اول ساده بود         آب را بابا به سارا داده بود
    درس پند آموز روباه و خروس          روبه مکار و دزد و چاپلوس
    روز مهمانی کوکب خانم است        سفره پر از بوی نان گندم است
    کاکلی گنجشککی باهوش بود       فیل نادانی برایش موش بود
    با وجود سوز و سرمای شدید        ریز علی پیراهن از تن می درید
    تا درون نیمکت جا می شدیم         ما پر از تصمیم کبری می شدیم
    پاک کن هایی ز پاکی داشتیم        یک تراش سرخ لاکی داشتیم
    کیفمان چفتی برنگ زرد داشت       دوشمان از حلقه هایش درد داشت
    گرمی دستانمان از آه بود             برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
    مانده درگوشم صدایی چون تگرگ    خش خش جاروی با پا روی برگ
    همکلاسیهای من یادم کنید           باز هم در کوچه فریادم کنید
    همکلاسیهای درد و رنج و کار         بچه های جامه های وصله دار
    بچه های دکه سیگار سرد             کودکان کوچک اما مرد مرد
    کاش هرگز زنگ تفریحی نبود           جمع بودن بود و تفریقی نبود
    کاش میشد باز کوچک میشدیم       لا اقل یک روز کودک می شدیم
    یاد آن آموزگار ساده پوش               یاد آن گچها که بودش روی دوش
    ای معلم نام و هم یادت به خیر        یاد درس آب و بابایت به خیر
    ای دبستانی ترین احساس من        بازگرد این مشقها را خط بزن

    به یاد بچه های دیروز...... .



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( دوشنبه 89/12/16 :: ساعت 8:18 صبح)

    با اشک تمام کوچه را تر کردم
    رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
    دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
    دلبستگی ام را به تو باور کردم



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 89/10/29 :: ساعت 12:12 عصر)

    خاطره نگاه آخر
    یاد آخرین خداحافظ تا "بعد"
    یاد آخرین کلام
    آخرین خنده ی تکرارناپذیر
    و
    غم بی دلیل تُن گلو
    و امید به دیداری دوباره پس از سفر
    سفرهای ناتمام...
    مطمئن باش
    که تا ابد
    اسرارمان در جعبه سیاه قلبم خواهند خفت
    چشمانم را خواهم بست
    تا قلبم را برملا نسازند
    و
    تمام امیدم به همین پروازهای ناتمام است



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 89/10/18 :: ساعت 10:45 صبح)

    روی آن شیشه تبدار تو را "ها" کردم
    اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
    شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
    شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
    عرقی سرد به پیشانی آن شیشه نشست
    تا به امید ورود تو دهان وا کردم
    با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را
    عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 89/10/8 :: ساعت 2:32 عصر)

    آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.
    آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
    ...و عاشق هم شدند.
    کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
    و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
    بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
    کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
    بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
    درست مثل هوا که تغییر می کند.
    دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
    کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
    بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
    ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
    کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
    قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
    بچه قورباغه گفت قول می دهم.
    ولی مثل عوض شدن فصل ها،
    دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
    بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
    کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
    بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
    من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
    کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
    این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
    ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
    درست مثل دنیا که تغییر می کند.
    دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
    او دم نداشت.
    کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
    بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
    «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
    کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
    یک شب گرم و مهتابی،
    کرم از خواب بیدار شد..
    آسمان عوض شده بود،
    درخت ها عوض شده بودند
    همه چیز عوض شده بود...
    اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
    بال هایش را خشک کرد.
    بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
    آنجا که درخت بید به آب می رسد،
    یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
    پروانه گفت:«ببخشید شما مرواریدٍ...»
    ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
    قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
    و درسته قورتش داد.
    و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
    ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
    نمی داند که کجا رفته ... .



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( شنبه 89/10/4 :: ساعت 2:6 عصر)

    من از عهد آدم تو را دوست دارم
    از آغاز عالم تو را دوست دارم
    چه شبها من و آسمان تا دم صبح
    سرودیم نم نم : تو را دوست دارم



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( چهارشنبه 89/9/10 :: ساعت 1:51 عصر)

    یکی از دوستان قدیمی وبلاگی که پیش از این در پارسی بلاگ مینوشتند
    و میدونم خیلیهاتون میشناسیدشون کتابی نوشته ند که تازه از چاپ دراومده. لینکشون رو میذارم اگه کسی مایل به  خریدن و خوندنش بود میتونه به این آدرس مراجعه کنه: http://yasiii88.blogfa.com
     



  • کلمات کلیدی :

  • غریب آشنا ( سه شنبه 89/6/23 :: ساعت 2:23 عصر)

    23 شهریور تا 23 آبان
    و
    دست آخر
    دعای بی.... .

    من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم
    خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
    من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
    بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
    من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها
    با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
    قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش
    کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
    حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ
    از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
    یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک
    در آسمان به آیینه تبدیل میشوم



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دعا میخوام
    کربلا
    ارگ بم
    سمتی که آسمان و زمین می خورد به هم
    رفتم و شد
    دعا
    به یاد دو استاد مهر
    سنگ
    یه حرفایی همیشه هس
    دعای تحویل سال به زبان پارسی
    آه ها...
    تن بی سر
    بال های کودکی
    پنج سال
    اصلا دلم تنگ نشده
    [همه عناوین(109)][عناوین آرشیوشده]